باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بهانه زندگی

بابا علی 30 ساله شد

سلام دخترکم دیروز تولد باباعلی بود ولی من شب تولدش براش تولد گرفتم ، بعدازظهرش با اینکه اصلاً حال نداشتم ولی عزممو جزم کردم لباسامو پوشیدم و اول رفتم یه سبد گل کوچیک  بعد هم اومدم شیرینی فروشی دم خونمون و یه کیک تولد کوچک گرفتم و بردم خونه . بابام تهران بود ولی بنده خدا سفارش داده بود تا میاد بیاد دوستش یه سبد گل گرفته بود و آورد ، تا سبد گل بابا را دیدم از خودم خجالت کشیدم ، گفتم تو رو خدا اینو اگه بدید من دیگه روم نمیشه گل خودمو به علی بدم . خلاصه بابا زودتر از علی اومد و زحمت کشیده بود یه انگشتر فیروزه برای شوشوم گرفته بود . علی ساعت 10 و نیم اومد ، رفتم پایین استقبالش و از طرف خودم و دختر گلمون تولدشو تبریک گفتم ، جالب بود که ...
26 ارديبهشت 1391

عکس دخمل شیطون بلا

گل دخملم هواسش نیست که اومدیم دیدنش . . . داره به مامان و بابا سلام می کنه . . . . انگشتشو کرد تو دهنش که به مامان بگه من خیلی گشنمه . . .(مامان بمیره که تو گرسنه بودی جیگرم) وای زشته دخمل گل مامان ! پاهاتو بیار پایین عزیزم . . . . دخملم خمیازه داره میکشه ، میگه مامان دیگه من خوابم میاد ، چیزی که ندادی بخوریم ، بذار بریم لالا کنیم .............   خیلی می خواممممممممممممممممممممممممممممممممممممت ...
20 ارديبهشت 1391

دختر گلم - 3

. . . بالاخره ساعت 8 و 45 دقیقه رفتیم داخل ، دکتر سونو مرد بود ولی خیلی محجوب ، خوابیدم رو تخت و شروع کرد به توضیح دادن : دو تا مانیتور وجود داره به هر کدوم که راحت ترید نگاه کنید ، اول سونوی دو بعدی انجام می دیم بعد هم سه بعدی تا تصاویر واضح تر دیده بشه ، شروع کرد به توضیح دادن و من قلبم می خواست از تو سینم بزنه بیرون می دونستم علی حالش از من بدتره ، اول یه تصویر کلی از جیگر نشون داد و بعد رفت روی قلبش و ضربان قلبش را گذاشت ، همون جوری تپل مپل می زد (قربون قلب مهربونش بشم . . .) بعد هم شروع کرد از لحاظ سلامتی سر و مغز و کل بدن را چک کردن و خدا را شکر همه را به خوبی تعریف می کرد ، همون موقع دستمو به طرف اسمون بردم و ازش تشکر کردم و ضربان...
20 ارديبهشت 1391

دختر گلم - 2

.... بعد از دکتر با بابام رفتم خونه خاله ، آخه روضه بود ، اونجا به دخترا نگاه می کردم و در حال روضه گریه می کردم و تو دلم به خدا می گفتم خدایا راضیم به رضای تو ، به من منت بذار و فرزند صحیح و سالم بهم عطا کن و مهر دختر را اگه نی نی دختر نیست از دلم ببر بیرون . . . علی جون ساعت 7 و ربع بود که اومد دنبالم و با هم رفتیم ، معلوم بود خیلی مثل من هول کرده بود چون تو راه یا حرف نمی زاد یا اگه باهاش حرف می زدی با سردی جواب می داد ، یه آهنگی هم در مورد فرزند داشتن گذاشته بود و هر دفعه اشک تو چشماش حلقه می زد . . . بالاخره تو این ترافیک و با اون سرعت علی ساعت 7 و 45 دقیقه رسیدیم مطب ، دفترچه ام را گذاشتم پذیرش و نشستیم ، بعد از 10 دقیقه منشی ...
20 ارديبهشت 1391

دختر گلم - 1

دیروز ساعت 4 نوبت داشتم ، دقیقاً خودمو ساعت 4 مطب گذاشتم و منتظر موندم تا طبق معمول فشار و وزنم را بگیرند . فشار : 11 روی 7 وزن : 68 کیلو بعد از ده دقیقه بعنوان اولین مریض رفتم داخل ، خانم دکتر مثل همیشه با خوشرویی سلام و علیک کرد و از وضعیتم پرسید . گفتم خوبم فقط همون دل دردهای همیشگی ، ازم خواست بخوابم تا شکممو معاینه کنه بعد از معاینه گفت آفرین خوب توپولش کردی . . . با این حرفش رفتم تو آسمونا ، احساس کردم حداقل یه وظیفه ی مادری را خوب انجام دادم . بعد هم دستگاه گذاشت تا صدای قلب مهربونشو بشنوم ، صداش از دفعه ی قبل بلندتر و محکم تر شده بود ، احساس خاصی بهم دست داد که نمی تونم بیان کنم ولی هر لحظه یاد قدرت خدا و مهربونیش می افتم . . ....
20 ارديبهشت 1391

خطر از سرمون گذشت . . .

سلام خدا انگار دوباره تو را به من بخشید و بر سر من و بابا علی منت گذاشت . پنجشنبه شب با بابا و مامانم رفتیم باغ دوست بابا . از قرار یکی دیگه از دوستای ما قرار بود بیاد و تا اومدند دیدم سگ خونگیشونم با خودشون اوردند . من از هر نوع حیوون از سوسک بگیر تا دایناسور می ترسم یه ترس عجیب که هیچ کس نمی تونه درکم کنه . سگه را با طناب بسته بودند ولی چون می خواست بازی کنه هی پارس می کرد و منم چون بسته بودندش بدون ترس نزدیکش نشسته بودم . مشغول حرف زدن بودیم که دیدم بازش کردند و چند قدمی منه . من از ترس پا شدم برم پشت بابا علی قایم بشم اینم یهو توجهش به من جلب شد و اومد به طرفم که باهام بازی کنه ، منم نفهمیدم چی شد فقط دیدم دارم می دوم و از ترس مامانم...
19 ارديبهشت 1391

امروز نوبت دارم

امروز بعدازظهر ساعت 4 پنجمین ویزیت دکتره و ساعت 8 هم نوبت سونو دارم ، دل تو دلم نیست که از فینگیلم خبر دار بشم . . .
19 ارديبهشت 1391

سلام نی نی خوشجل خودم

این اولین باریه که دارم توی خونه برات می نویسم برای اینکه کمتر با این سیستم تایپ کردم برام یه کم سخته . دیشب از بس کمر درد و دل درد کشیدم نتونستم امروز برم سرکار و مرخصی گرفتم . یه روز که از خونه برم بیرون فرداش بد روزی دارم . دیروز هم چون باغ بودیم و اصلا نتونستم استراحت کنم دیشب رگ سیاتیکم بدجور درد گرفته بود طوری که تو خواب همش ناله می کردم و چون دیدم امروز هم باید دوباره روی صندلی یه ٧،٨ ساعت بشینم ترجیح دادم خونه بمونم . تا دو ساعت پیش هم پایین بودم ولی چون همه خواب بودند من هم از فرصت استفاده کردم تا بیام یه کم بالا را مرتب کنم اما از بس خسته میشم ! بین هر کارم میام استراحت می کنم الان هم موقع استراحتمه . حالا د...
2 ارديبهشت 1391
1